حسن یونسی:
سعید مرتضوی پس از یک دوره فعالیت قضایی در استان یزد در سال 1373 به تهران آمد و رئیس شعبه 9 دادگاه عمومی تهران شد و مدتی بعد به شعبه 34 مجتمع قضایی ویژه کارکنان دولت منتقل شد. پس از آن رئیس شعبه 1410 یا دادگاه مطبوعات شد. او در این مسئولیت 120 نشریه را توقیف و بسیاری را به زندان و شلاق و جریمه نقدی و … محکوم کرد و یکی از تلخ ترین دوران تاریخ برخورد با مطبوعات را رقم زد.
یکی از مهم ترین پرونده های قاضی مرتضوی که همیشه او را درموقعیت یک متهم قرار داده است، قتل زهرا کاظمی، عکاس ایرانی - کانادایی بود که در تیرماه سال 1382 پس از دستگیری ، توسط مرتضوی بازجویی شد و در زندان بر اثر ضربه مغزی به قتل رسید . بسیاری معتقد بودند سر نخ اصلی این جریان در دستان سعید مرتضوی است. اما هیچگاه به درستی به این موضوع رسیدگی نشد.
وی پس از جریان زهرا کاظمی با برخی حمایتها به سمت دادستان انقلاب و عمومی تهران انتخاب شد و به قدرت بلامنازعی در قوه قضاییه تبدیل شد. نام وی بار دیگر در جریان پرونده ستاد اجرایی در محافل مطرح شد اما با وجود پیگیری برخی نهادهای امنیتی بار دیگر موضوع به حاشیه رفت .
در وقایع اخیر اما سعید مرتضوی به عنوان مهمترین عامل و گرداننده اصلی برخورد با فعالین سیاسی شناخته شد تا آنجا که از او به عنوان یکی از دو سه مهره اصلی تصمیم گیری نام برده می شد. برخی از فجایع بازداشتگاه کهریزک در اثر قرارهای صادره از سوی دادیارهای منصوب از سوی او به وقوع پیوست و بسیاری او را نویسنده اصلی سناریوی دادگاههای نمایشی می دانند. خبرهای زیادی حاکی از این بود که شاهرودی هیچگونه نظارت و اشرافی بر تصمیمات و رفتارهای دادستان تهران ندارد و خود را از آنچه می گذرد بری می داند. اما آمدن لاریجانی پایانی بود بر دوره سیزده ساله حکومت سعید مرتضوی بر دادگاه مطبوعات و دادستانی تهران . دوره ای که به اعتقاد بسیاری از صاحبنظران یکی از تاریکترین دورانهای تاریخ قضا در حوزه سیاسی و مطبوعاتی در ایران بود.
بسیاری برآنند که سعید مرتضوی باید در یک محکمه عادلانه به خاطر همه این وقایع و فجایع محاکمه شود تا آنجا که فردی چون احمد توکلی نیز به صراحت خواستار محاکمه او می شود. حال چه سعید مرتضوی روزی برای پاسخگویی به محکمه ای فراخوانده شود و چه این اتفاق نیفتد سوال اصلی این است که آیا سعید مرتضوی یک فرد است که با کنارگذاشتن او یا محاکمه اش مهر پایانی بر این نوع رفتارها زده شود؟
بسیاری معتقدند سعید مرتضوی یک نام است یک سمبل سمبلی از یک جریان. جریانی که نشانه های فراوانی از لانه کردنش در برخی نهادها به چشم می خورد جریانی که خود را ورای قانون می داند جریانی که خود را پاسخگو نمی داند. جریانی که می رود با نفوذ به بطن نظام مثل خوره آن را از درون بخشکاند. جریانی که خود را منتسب به نظام می داند اما نظام ظاهرا از آن تبری می جوید.
جریان خشونت و بی قانونی ریشه در تاریخ ایران دارد. همین جریان بود که با نفوذ در مهمترین نهاد امنیتی دست به قتل دگراندیشان سیاسی زد اما آن روز دولت خاتمی در مقابل این جریان ایستاد و اقدام به پالایش کرد. اما گویا این جریان چون اژدهایی هفت سر هر روز به مناسبتی در جای دیگری لانه می کند و سر بیرون می آورد. بسیاری بر این باورند که این جریان به مرور برای خود پشتوانه ای فکری ساخته است و در جای جای این سیستم از حمایت فکری , عملی , مالی و لجستیکی برخوردار است و در هر زمان مهره سوخته ای را کنار می زند تا به مناسبت روزی از جای دیگری سربرآورد. اما بسیاری دیگر این جریانات را خودسر می نامند و چه از سراعتقاد قلبی یا به هدف بری ساختن دیگران نیازی به ریشه یابی آن نمی بینند. هرکدام از این تحلیلها درست باشد باید به انتظار نشست تا شاید روزی قوه عاقله نظام سیاسی برای تبرئه خود یک بار برای همیشه دست به پالایشی اساسی بزند . پالایش سیستم از جریان خشونت و بی قانونی.
---------------------------------------------------------------------
با نام خدا
دومین پست مشترک خود را در فضایی ارام اغاز میکنیم .
پيرو اطلاعیه قبلي ما جمعي از وبلاگ نوبسان
سبز انديش تصميم داريم كه هر دو هفته يكبار ، پستی را در يك روز
بطور مشترك قرار دهيم .
اگر تمايل به اين اقدام داريد،این پست را در وبلاگ خود قرار دهيد.
مهم نيست كه چه مدت به روز باشد .
هدف فقط هماهنگي همه ما با هم و تمرين کار گروهی است .
ضمنا پست هاي پيشنهادي شما دوست عزيز را هم میشود به راي گذاشت
تا در صورت انتخاب ، پست بعدي باشد .
به دوستان سبز دیگرتان هم خبر دهید . ممنون
هاگوپ هوورکیان: پس از چند لحظه که چهره شکسته و نحیف محمدعلی ابطحی در اینترنت ظاهر شد، تصویری از او که نیمی از آن قبل و نیمی از آن بعد از دستگیری را نشان میداد در اینترنت پر شد. او پس از دستگیری در اواخر ژوئن 20 کیلو لاغر شده است و چهره شاد و همیشه خندان او قابل شناسایی نبود. پرونده معاون رئیسجمهور سابق محمد خاتمی (1376 – 1384)، اصلاحطلب پیشرو و محبوب میان وبلاگنویسان بخاطر وبلاگش، که بدون لباس روحانیت و با پیژامای ناشایست زندان ظاهر شده بود، برای ستایشگران جوان او بسیار ناراحتکننده بود.
زندانبانان خشن جمهوری اسلامی او را مجبور کردند به جرائمی اعتراف کند که به قول ایرانیها مرغ پخته را به خنده میاندازد. او وادار شد بگوید که این یک انقلاب مخملین بود که توسط اصلاحطلبانی که از جانب "دشمنان" حمایت میشوند طرحریزی شده بود و پیروزی قطعی احمدینژاد هیج مشکلی نداشته است. به جای غم و ناراحتی، فضای وبلاگها مملو از عشق و تحسین برای ابطحی شد. او بلافاصله یک قهرمان ملی نامیده شد. یک وبلاگنویس گفته بود: «برای اولین بار یاد گرفتم که یک روحانی را دوست داشته باشم و بعد دوباره نگاه کردم؛ او دیگر لباس روحانیت نداشت.» محسن مخملباف فیلمساز پیشرو ایرانی که اکنون از جنبش سبز حمایت میکند، در حمایت از ابطحی به یاد ماندنیترین بیانات را گفت و اعترافات اجباری او را رد کرد. "اگر با خامنهای رفتاری مثل ابطحی میکردند، رهبر در تلویزیون رقص شکم میکرد!"
ماکس وبر در اوائل قرن بیستم اعتقاد داشت که تمامی کشورها روی زور بنا شدهاند. چیزی که وبر مصطلح کرد "خشونت مشروع"، به عنوان ابزار تعریف هر کشور، در چیزی که "لوازم خارجی" و "توجیه داخلی" نامیده است پیشبینی شده: هر چه یک کشور مجبور به متوسل شدن به لوازم خارجی (استفاده از خشونت) شود، کمتر بر شهروندان خود توجیه داخلی (قیمومیت بر طبق قانون اساسی) دارد. خشونت هدایت شده و آشکار جمهوری اسلامی علیه شهروندان خود (پیر و جوان، زن و مرد، فقیر و غنی) نه تنها حقانیت ادعا بر "جمهوری" را از بین برد بلکه در نفس خود ادعا بر اسلامی بودن خود را نیز بیاعتبار ساخت؛ که ممکن است خود اسلام را هم بیاعتبار کرده باشد که به همین دلیل بسیاری از روحانیون شیعه عالیرتبه اعتراض کرده و بصورت قوی سرکوبی خشونت آمیز تظاهرات مسالمتآمیز را هم از لحاظ قضایی و هم منطقی محکوم میکنند. بسیاری از ایرانیان بودند که به درستی به نتایج انتخابات ریاست جمهوری خرداد ماه شک داشتند و کسانی هم معتقد بودند که کاملا درست و دقیق است. اما اقدامات نادرست و خشن افراد قدرتمند در جمهوری اسلامی واقعیتی منحصر به فردی را نشان داد که فراتر از هر انتقاد به زبان آمده از این انتخابات است: جمهوری اسلامی در حال نابودی از درون است.
در دو ماه گذشته تعدادی از جوانان ایرانی چه در خیابان یا تحت شکنجه در زندانهای جمهوری اسلامی با سنگدلی به قتل رسیدهاند. سازمان عفو بینالمللی، دیدبان حقوق بشر و کمپین بینالمللی حقوق بشر در ایران، سه سازمان حقوق بشر مختلف و مستقل بطور جداگانه موارد نقض حقوق بشر نظیر بازداشتهای خودسرانه، آدمربایی، حبس غیرقانونی، ضرب و شتم مدام و شکنجه و قتل سنگدلانه شهروندان معمولی را محکوم کردهاند. حالا باید به نامهای ابوقریب، گوانتانامو، پایگاه هوایی بگرام و حتی گولاش؛ نامهای وحشتانگیز کهریزک و اوین را به عنوان مکانهایی که بیرحمی توسط مامورین امنیتی حکومتی اعمال میشود افزود. دیگر هرگز یک مقام جمهوری اسلامی نمیتواند با سری بالا کلمهای در مورد رفتار جنایتکارانه نیروهای آمریکا در عراق یا اعمال شرارتانگیز نیروهای اسرائیل در فلسطین بگوید. مهدی کروبی یک شخصیت پیشرو مخالف، اخیرا گفته است که حتی رفتار صهیونیستها (ضربالمثلی برای شقاوتهای آنها علیه فلسطینیان) در غزه نسبت به نیروهای امنیتی ایرانی علیه شهروندان خودش خوددارانهتر بود. وحشت جمهوری اسلامی ترورهایی را که کشور یهود علیه فلسطینیان در کشور خودشان مرتکب میشود ماستمالی نمیکند. صدای احمدینژاد دیگرصدایی اخلاقی برای انتقاد به اسرائیل نیست؛ بلکه بدنهای بیجان ندا آقاسلطان، سهراب اعرابی و تعداد دیگری از ایرانیان جوان که در بهترین سالهای عمرشان کشته شدند این حق را دارند.
رفتار نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی مثل حیوانی وحشی است که دم خود را دنبال میکند و هر کس را سر راه خود ناکار میکند و به قتل میرساند. شهروندان بیگناه دلخواهانه دستگیر میشوند یا بیشتر از خیابان ربوده میشوند (مثل وکیل حقوق بشر شادی صدر) زندانی میشوند و در مواردی شکنجه میشوند و حتی با سنگدلی به قتل میرسند و جسدهای آنها به شرطی به خانوادههایشان تحویل داده میشود که هیچ اعتراضی نکنند و به آرامی آن را به خاک بسپرند. روشنفکران پیشرو، فعالان سیاسی، روزنامهنگاران اصلاحطلب، استادان دانشگاه و تحلیلگران سیاسی بازداشت و متهم به خیانت میشوند و مجبورشان میکنند که به اتهامات عجیب اعتراف کنند و آنها را در تلویزیون به ضف می کنند تا در مقابل چشمان عموم شکسته شوند. هر کسی با ذرهای هوش و اندکی اخلاق به این صحنه مظنون است.
سی سال طول کشید تا جمهوری اسلامی مجموعهای پیشرو از روشنفکران مردمی تولید کند که عمیقا برای مردم خود اهمیت قائل هستند و کشورشان را دوست دارند و از قوانین سرزمینشان پیروی میکنند و در حوزه ای کاملا مشروع از مواضع و نظرات خود در موضوعات اجتماعی و اقتصادی برای آیندهای بهتر کار کنند.. دقیقا همان مقدار زمان طول کشید تا نسلی دیگر از فرصتطلبان گرد علی خامنهای و محمود احمدینژاد جمع شوند: برای کشتن (مثل تعدادی از روشنفکران در اواخر دهه 90) برای فلج کردن (مثل استراتژیست ارشد اصلاحات سعید حجاریان) برای اجبار به تبعید (مثل عبدالکریم سروش، محسن کدیور، اکبر گنجی، محسن مخملباف یا عطا مهاجرانی) یا برای زندانی کردن، شکنجه، تحقیر و بیاعتبار کردن. آن روشنفکران بصورت سیستماتیک از ریشه بیرون آورده میشوند، کشته میشوند، مجبور به تبعید میشوند تا راه ولایت فقیه را باز کنند، کلمهای کلیدی برای حاکمیت ترس و تعصب. فرهنگ نخبهکشی چیزی است که یک تحلیلگر ایرانی این دوران تاریک را نامگذاری کرده است.
در همین حال هر چه از این روشنفکران مانده است و پیرامون رنگ سبز بیضرر اما امیدوار برای تدوین جنبش بیسابقه حقوق مدنی جمع شدهاند اکنون مورد هدف حملات سهمگینتری قرار گرفتهاند. آنها هرکسی را که این جنبش به عنوان رهبر انتخاب میکند بیاعتبار میسازد. آنها به تیرگیهایی در گذشته افرادی مثل مومسوی، سروش، گنجی یا مخملباف اشاره میکنند و با بیاعتبار کردن آنها میخواهند کل جنبش سبز را بیاعتبار کنند. چیزی که آنها در عوض پیشنهاد میکنند پسمانده فاسد کلیشههای قدیمی است، که در ایمان عصر نئاندرتال در روح و فکر آنها گیر کرده است، بدون ذرهای از هوش خلاقانه یا انتقادی. آنها صحنهای غمبار هستند: ایمانی زمخت و بدون ذرهای از امید، از اعتماد، از عبور از مرزهای روانشناسانه جنبشی ویژه که متعلق به هیچ شخص خاصی نیست و محتاج هر ذرهای از هوش است که به کمکش بیاید.
علیرغم این صداهای پارازیتی، صدای مرکزی این جنبش واضح و بلند است. جنبش سبز متعلق به کسی نیست، از میرحسین موسوی درون ایران گرفته تا رضا پهلوی و مسعود رجوی مجاهدین خلق بیرون. اما خود مانند رودخانه زیبایی در حرکت است و پیش میرود مثل هادسون یا کارون و زمانی رعدآسا و خطرناک است و زمانی آرام و ساکت. خوشبختانه هیچ فرد کاریزماتیکی ادعایی بر آن ندارد. مهمترین ویژگی این جنبش نوسنجی تاریخی ارزشهاست؛ عیبجویی مطلق از تجاوز با چهره خشونت خدانشناسی که خواستار پایان بخشیدن به آن است. تمام نمیشود. نگهبانان خشن جمهوری اسلامی محمد ابطحی را میگیرند و شکنجه میدهد و مجبورش میکنند در تلویزیون به اتهامات ساختگی اعتراف کند و چند ساعت بعد هجوم ایمیلها و وبلاگها او را با عشق و بخشایش، درک و تحمل، امید و شادمانی شستشو میدهند. جمهوری اسلامی میخواهد ابطحی را تحقیر کند اما مردم او را تبدیل به قهرمان ملی میکند و هزاران اعتراف مثل او را منتشر میکنند تا او احساس بهتری کند و عشق خود را نثار او میکنند.
کسانی که زندگی و آزادی خود را در معرض خطر قرار میدهند فقط مردم عادی نیستند. عالیرتبهترین مقامات فقهی و شرعی کشور و روحانیون بلندپایه از آیتالله منتظری تا آیتالله صانعی تا حجتالاسلام محسن کدیور انتقادهای قانونی خود را ابراز داشتهاند و محکومیت خشونت جمهوری اسلامی را علنی کردهاند. یکی از شاخصترین محققان شیعه، سید مصطفی محقق داماد در نامه سرگشادهای به آیتالله هاشمی شاهرودی رئیس قوه قضائیه، دادگاههای نمایشی که حق شهروندان بیگناه را زیر پا گذاشته است محکوم کرد؛ او بالاترین مقام قضایی کشور را نه به عنوان قاضی بلکه به عنوان یک شهروند مورد خطاب قرار داده است. اینها لحظات لرزانندهای در تاریخ ایران هستند و هیچ سنگی باقی نمیماند که پشت رو نشود.
جمهوری اسلامی ممکن است مرگی سریع داشته باشد یا اینکه از پژمردگی تدریجی رنج ببرد؛ این نه توسط خشونت بیپایان بلکه توسط بخشش و حرکت جنبش حقوق مدنی که در حال تغییر نقشه اخلاقی این واژه از یادرفته که از گذشته استعماری خود به ارث بردهایم است، "خاورمیانه". ظهور و سقوط جمهوری اسلامی از یک قانون ساده بازگشتهای تقلیلی تبعیت میکند: مردم فقط میتوانند بسیاری بدرفتاری ها را تحمل کنند یا ایدهای تاریخگذشته را تمرین کنند. پس از آن هرچه بیشتر بدرفتاری کنید کمتر اثر میگذارد. تا سی سال جمهوری اسلامی فرهنگ سیاسی چند وجهی بینالمللی را با خشونت مخدوش کرد و شاخههای آن را با جعبه قضایی قرون وسطایی قطع کرد و برای ساکت کردن مردم خود چهرهای هشداردهنده علیه قساوتهای منطقهای با مبدا و مقصد کاملا متفاوت به خود گرفت. اگر عراق قتلگاه است، فلسطین مورد سبعیت قرار گرفته، افغانستان از سارقان بزرگراه و بمبافکنهای مافوق صوت آسیب دیده است، هیچکدام از آن ها بلایایی که یک جمهوری اسلامی، که آن ها را آنقدر آزار داده تا بتواند به توجیه مقاومت پارازیتی خود ادامه دهد، را توجیه نمیکند.
امروز جمهوری اسلامی بالاخره دست خود را باز کرده و در سراشیب زوال قرار گرفته است. دیگر ژست هشداردهنده فرصتطلبانه آن در منطقه دیگر نمیتواند جنایات دین سالاری را پنهان کند. این نقطه بی بازگشت همان جایی است که تمام ستمگران عاقبت به آن می رسند. فقط جمهوری اسلامی نیست که خود پیشدستی کرده و شروع به خود ویرانگری کرده است. همان سرنوشت در انتظار جرج بوش و امپراطوری مسیحی اوست: جایی که ارتش آمریکا نمیتواند دیگر از پس ولخرجی این امپراطوری برآید و شروع به خارج شدن از افغانستان و عراق میکند. جمهوری اسلامی در حال خودویرانگری است زیرا دست خود را برای زمانی طولانی بازی کرده است و بسیار هم ناشیانه، دقیقا همانطور که کشور یهود نقش قربانی را مدتی زیاد و ناشیانه بازی کرده است. هیچکس نمیتوانست صهیونیسم را شکست دهد، بنابراین صهیونیسم خود را نابود کرد، با نادانی زیاد، زیادهروی و بیشرمی در نادیده گرفتن شرافت انسانی و فکر کردن به اینکه میتواند فلسطین و فلسطینیان را از صفحه روزگار محو کند. فلسطینیان محو نشدند. هنوز آنجا هستند درست مثل نظامیان اسلامی و درست مثل اصولگرایان مسیحی و هندو. حمله سال 2006 اسرائیل به لبنان و قتلعام 2008 – 2009 فلسطینیان در غزه نشانههای نهایی از ذوب شدن اخلاق و ارتش بود. این شقاومت علنی این واقعیت را نشان داد که مانند نقطه ای که اسلام در ایران به آن رسیده است، به نقطه بی بازگشت رسیده است. جایی که مردم دیگر قربانی بودن آنها را نمیخرند؛ بهترین حالتش توسط نورمان فینکلشتاین ثبت و مورد بحث قرار گرفته است.
طلوع تازه ای در مقابل ما میدرخشد، نه فقط در ایران بلکه در تمام منطقه. جنبشهای بدون خشونت حقوق مدنی در ایران نقشه اخلاقی منطقه را تغییر میدهد؛ هنجارها، دیدگاهها، دورنماها و امیدهایش را تغییر می دهد. از هرگونه جدایی شیعه و سنی، نژادپرستی عرب و فارس، درگیری عرب و اسرائیل، شکاف دین و سکولاریسم و پلهای روی متلاطمترین و گلآلودترین آبها میگذرد. برای رساندن منظورم، پیامی از یک وبلاگنویس جوان ایرانی را نقل میکنم:
در کتاب تاریخ قرن 21، اولین فصل آن درباره ما خواهد بود. در مقدمه آن ممکن است بنویسند که رخدادهای مهمی قبل از ما اتفاق افتاد، رخدادهایی مثل یازده سپتامبر و جنگ عراق و افغانستان، اما آنها بقایای قرن گذشته بودند، با ادبیاتی تاریخ گذشته و با ابزارهای قرن بیستم: هواپیماها، بمبها و گلولهها. و آنها خواهند نوشت که اولین فصل تقدیم به ما خواهد بود زیرا ما فرزندان راستیم زمانمان بودیم... خواهند نوشت که ما اولین جنبش اجتماعی بودیم که همگی رهبر و همگی سازمان دهنده بودیم... ممکن است بخشی را اختصاص دهند که چگونه یک جنبش بدون مرکز فرماندهی خیلی هدایت شده عمل میکرد. چگونه ایدههایش، خواستههایش و شعارهایش پیشنهاد میشد، انتقاد میشد و خیلی خوب تکمیل میشد و بعد یک روز با چنان هماهنگی بیان میشدند که انگار این چند میلیون سالها آنها را تمرین کرده بودند... در همان فصل خواهند نوشت که ما در آخرین روزهای تفنگها و گلولهها زندگی میکردیم و نشان دادیم که جایی که آگاهی، اطلاعات و کانالهای ارتباطی برای پیوند انسانی وجود دارد، گلولهها بیمعنی هستند. ممکن است جایی در موزه آزادی ما تصویری از یک گلوله را به نمایش بگذارند و درتوضیح آن بنویسند "آخرین گلولهای که از یک خشاب خارج شد.."
منبع: هفتهنامه الاهرام، 19 – 13 اوت
قصد ندارم که به گذشته برگردم و شواهد متعددي در اثبات اين ويژگي ارائه کنم، چرا که اتفاقات رخ داده پس از 22 خرداد امسال بهترين مورد و مصداق در تاييد اين ويژگي است. ترديد ندارم که هيچ کس نه در ساختار قدرت و نه در ميان منتقدان، حتي تصور و خيال هم نميکرد که اين اتفاقات رخ دهد. به نظر من يکي از دلايل دستگيريهاي وسيع، به ويژه فعالان سياسي اين است که ميخواهند وقوع اين اتفاقات را به ارادهاي سياسي نسبت دهند و چون پذيرش وجود چنين اراده سياسي قدرتمندي در داخل کشور نيز نقض غرض و مهر تاييد گذاشتن بر وجود منتقدان قدرتمند است، بنابراين ميکوشند پاي بيگانگان هم به ميان کشيده شود و همه اين رويدادها به دستهاي پنهان و پيدا مرتبط شود. در حالي که اين نگاه جز عوض کردن صورتمساله، چيز ديگري نيست و ادعاهاي مطرح شده در دادگاه هم کم وبيش مويد همين ادعاست. عوض کردن صورت مساله نه تنها مشکلي را حل نميکند، چه بسا آن را عميقتر هم ميکند و دير يا زود بحرانهاي موجود اجتماعي که در بطن جامعهوجود دارد، تلنبار ميشود و يکباره از جايي که حساب نميکنند، بيرون ميريزد. همه جوامع کم و بيش داراي مشکلات متعددي هستند اما هر جامعهاي که مجاز باشد تا اين مشکلات را در زمان مناسب بروز دهد، طبعا ميتواند آن را حل کند. اما اگر امکان طرح مشکلات نباشد، نهتنها حل نخواهد شد بلکه به صورت تشديدکنندهاي منشا بروز مشکلات ديگر هم خواهد شد و مثل يک ديگ زودپز خواهد بود که منفذ سوپاپ اطمينان آن بسته باشد. هرگاه ديديد که ديگ روي اجاق گاز است اما صداي فشفش خروج بخار را نميشنويد، بايد نگران شويد، زيرا ديري نخواهد گذشت که منفجر خواهد شد. گفتم اين ويژگي منفي است، زيرا هزينههاي رفاه و پيشرفت را بسيار بالا ميبرد، چون ريسک رفتارهاي اقتصادي و اجتماعي را افزايش ميدهد و گرايش به سرمايهگذاري اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي را کم ميکند. سالها پيش يکي از نويسندگان دو فضاي سانسور را با هم مقايسه کرده بود. اين دو فضا به ميدان مين تشبيه شده بود که در اولي تعداد مين زياد است اما نقشه مينها در اختيار همه قرار دارد بنابراين در صورت رعايت احتياط، ميتوان به سلامت از اين ميدان عبور کرد. در ميدان ديگر تعداد مينها کم است اما نقشهاي وجود ندارد و احتمال اينکه هر آن روي مين برويم زياد است. استرس ناشي از عبور از اين ميدان بسيار زياد است و نتيجه آن هم پيشبينيناپذير است. هيچ فرد عاقلي گذر از آن را نميپذيرد و عبور از ميدان اول که تعداد مينهاي بيشتري دارد را بر اين ميدان ترجيح ميدهد. اين پيشبينيناپذيري فقط در جريانات سياسي نيست، بلکه در سطح حکومت هم ديده ميشود. کمتر جامعهاي در جهان است که يکباره تعدادي وزير را عزل کنند، بدون آنکه قبلا زمينههاي آن به اطلاع عموم رسيده باشد. در کمتر جامعهاي ديده ميشود که شکافهاي سياسي با سرعتي سرسامآور ايجاد و عميق شود، بدون آنكه قبلا شواهدي از اين شکاف علني شده باشد. در کمتر جامعهاي ميتوان ديد که يک مناظره سياسي براي همه افراد و ناظران ميخکوبکننده و مطالب آن غيرقابل حدس باشد و منشا بسياري از بحرانها شود. هيچ جامعهاي را نميبينيد که افراد سياسي در ملأ عام قربان صدقه هم بروند و از گل کوچکتر به يکديگر نگويند اما در عرض مدت کوتاهي روابط چنان شکرآب شود که گويي از جواني با هم اختلاف و دشمني داشتهاند. دود ناشي از اين عدم تعين و پيشبينيناپذيري رفتارهاي سياسي در ايران به چشم همه ميرود و نه فقط به چشم دولت. گرچه رفتارهاي پس از 22 خرداد براي همه غيرمترقبه بود اما برخي از منتقدان نظام هم دچار همان خطايي شدهاند که حکومت گرفتار شده است. اگر حکومتيها براي خلاص کردن خود از پذيرش مسووليت ميکوشند که دستهاي پيدا و پنهان داخلي و خارجي را برجسته نمايند، برخي از تحليلگران منتقد نيز که هيچگاه خواب اين اتفاقات را نميديدند، ميکوشند که ايدهها و آرمانهاي مشخص گروهي خود را بر اين رويدادها بار يا تحميل کنند و ذهنيات خود را بر واقعيت بپوشانند. اگر جامعه ايران تا اين حد پيشبينيناپذير است، طبعا در تحليل رفتارهاي آنان بايد جانب احتياط را گرفت و نميتوان آينده را بر تحليلهايي استوار کرد که تجربيات گذشته، نادرستي آنها را نشان داده است. اصولا شرط لازم براي تحليلپذيري، قاعدهمند و پيشبينيپذيربودن رفتارهاست. اين قاعدهمندي نيز مستلزم آزاد بودن بروز و ظهور رفتار و تعامل آزاد ميان آحاد جامعه با يکديگر و با دولت است و اگر اين حد از آزادي در جامعه وجود نداشته باشد، نميتوان تشخيص داد که معنا و هدف يک رفتار در ذهن رفتارکننده چيست. در ميان اين دو طرف، اميدي نيست که حکومت از کليشه موجود خود فعلا عقبنشيني کند. اين کليشه که مردم مشکل و اعتراض جدي و حادي ندارند، دولتهاي غربي و برخي سياستمداران داخلي هستند که اين بحران را ايجاد کردهاند و اين اتفاقات ريشه در واقعيات اجتماعي ندارد. پس ميتوان با ضرب و زور اين دو گروه را خنثي کرد و به سلامت از اين بحران خارج شد. گرچه به عقبنشيني از اين کليشه اميدي نيست و همين امر موجب ميشود که يا بحران باقي بماند يا اگر کمرنگ و حتي ناپديد شد، بيش از پيش در اعماق افراد و جامعه نفوذ کند و منتظر فرصتي ديگر بماند تا خود را در ابعاد بزرگتري نشان دهد اما اين اميد است که منتقدان دچار اين خبط تحليلي نشوند و واقعيات را مطابق ميل و اراده خود تفسير نکنند.
عبارتی لاتینی از شاعر رومی جوونال هست که میگوید: ?Quis custodiet ipsos custodies. این عبارت را در انگلیسی به صورتهای مختلف ترجمه کردهاند، اما معنایش تقریباً یکسان است: «چه کسی از پاسداران پاسداری میکند؟». جوونال، طنزپرداز رومی قرنهای اول و دوم میلادی، این جمله را در نصیحت به دوستانی به کار برد که زنانشان را در خانه محبوس میکردند تا از وفاداری آنان مطمئن باشند، غافل از آنکه مراقبان آنان نیز خود به مراقبت نیاز دارند؟ — چه در قصههای «هزار و یک شب» خودمان، چه در «دکامرون» بوکاتچو و چه در تاریخ مکتوب حرمسراهای کشورمان، داستانهایی دربارۀ کامرانیهای زنان محبوس در خانه و حرم با غلامان و دیگر نگهبانان به چشم میخورد و البته چه انتقامهای وحشیانهای که مردان، بهويژه قدرتمندان، از زنان نمیگرفتند! این همه، آزمونی هزارباره بر این نکته است که «غُل» و «زنجیر» و «قفل» و «نگهبان» وفاداری و اطمینان خاطر نمیآورد! نیچه نیز، با سخنی که بیشک بصیرتی تاریخی در پشتش نهفته است، از این تمایل و رفتار به خوبی سخن گفته است: «مردان همواره با زنان همچون پرندگانی کوچک رفتار کردهاند که میباید در قفسشان کرد مبادا بگریزند!» اما فیلسوفان و نظریهپردازان دورههای بعدی در این جمله اشارۀ خوبی دیدند به این نکته که بالاترین مرجعی که در یک جامعه میتواند از فساد مصون باشد و مراقب انجام وظیفۀ درست نهادهای دیگر باشد کجاست؟ به عبارت دیگر، اگر برای بازداشتن تبهکاران از تبهکاری به پلیس نیاز است، برای بازداشتن پلیس از تبهکاری به چه نهاد یا چه کسی نیاز است؟ بدین طریق، این جمله بهوضوح به یک «ناسازه» یا «پارادوکس» نیز اشاره میکند، ناسازهای که به «تسلسل» میانجامد: اگر برای پیشگیری از جرم هر فرد یا مقامی یا مکافات آن به یک مراقب نیاز است، چه کسی میباید مراقب جرمهای مراقبان باشد؟ اگر بخواهیم برای هر مراقبی مراقب بگذاریم، این کار به تسلسل میکشد و پایانی برای آن تصور پذیر نیست. پس چاره چیست؟
سقراط/افلاطون و مسألۀ «پاسدار پاسداران»
سقراط/افلاطون، در حدود شش قرن قبل از جوونال، به مسألهای اندیشید که عبارت جوونال بعدها بهترین توصیف از برای بیان آن شد. سقراط و افلاطون در جست و جوی بهترین جامعه و بهترین حکومت به مراقبانی اندیشیدند که خود نیاز به مراقبت نداشته باشند، تا «تسلسل» لازم نیاید. چگونه؟ میباید در تربیت کسانی بکوشیم که خود میتوانند از خودشان مراقبت کنند. چگونه؟ پرورش فضایل شخصی به یاری دانایی و حکمت و غلبه بر هوای نفس — پارسایی فلسفی. بدین طریق، گمان میرفت که فیلسوف یگانه کسی است که میتواند به تمامی بر خویشتن مسلط باشد. سقراط/افلاطون بر این اعتقاد بود که همۀ حکومتها و همۀ سیاستهای فاسد از آن رو ظالمانه و منجر به تباهی جامعهاند که در آنها مقصود اصلی مردان از تمایل به سیاست یا سپاهیگری — در جامعهای مردسالار که حکومت متعلق به مردان است — رسیدن به قدرت و کسب ثروت و لذتها و امتیازهای ناشی از آن است، لذتهای مردانهای همچون زن و فرزند و مال و جاه. به گمان آنان، اگر مردانی باشند که خود را به لذتهایی برتر از زن و فرزند و جاه و مال خو داده باشند، یا اینگونه چیزها را به هیچ وجه ارزش نشمرند، و در عوض فضایلی در خود پرورده باشند که در آنها کسب دانش و پرورش فضایل و رساندن خیر به دیگران و رفع ستم از مردمان برترین اهداف شخصی باشد، آنگاه جامعه میتواند مطمئن باشد که اگر چنین مراقبانی بر جامعه گمارده شوند هرگز خطایی در بالاترین سطح جامعه رخ نخواهد داد و هر خطایی که در سطوح پایینتر جامعه اتفاق افتد بیدرنگ کیفر خواهد دید. سقراط و افلاطون خود به ناواقعی بودن چنین تصوری از فرد و جامعه واقف بودند، از همین رو آن را پیشنهادی میدانستند که هنوز در «هیچ کجا» (یوتوپیا) مصداقی از برای آن وجود ندارد. با این همه، آنان کوشیدند این نظر را ترویج کنند که چنین چیزی دور از دسترس نیست، اگر دانایی و فضیلت هردو در یکجا و یک شخص جمع باشد، هیچ فسادی راه ورود ندارد و جامعهای که چنین فرد یا افرادی بر آن حاکم باشند و نظامیان آن نیز بر همین سیرت باشند بهترین جامعۀ ممکن خواهد بود. از همین رو، فلسفۀ افلاطونی در ادامۀ راه تاریخی خود پرورش و پیدایش چنین مردانی را هدف فلسفه اعلام کرد. تا قرنها بعد یگانه آرمان فلسفی رسیدن به چنین جامعهای و پرورش چنین مردانی بود. اما این پایان داستان نبود. قرون وسطای مسیحی نشان داد که نسخۀ افلاطونی مسیحیت، حکومت صالحان روحانی، مردان بدون زن و فرزند، نیز ملکوت آسمان را بر زمین محقق نخواهد کرد. بدین گونه، پس از قرنها، تجربۀ تاریخی راهی دیگر گشود.
جهان مدرن جست و جوی افلاطونی از برای رسیدن به بهترین شکل مراقبت در جامعه را ادامه داد، بیآنکه به همان نمونهای بیندیشد که او پیشنهاد کرده بود. اگر افلاطون اجتماع «پارسایی فلسفی» و «حکمت» و «دانایی» در شخص و قرار گرفتن او در رأس قدرت و تربیت نظامیان به شیوۀ فیلسوفان را ضامن بازداشتن ستم به شهروندان دید، جنبش روشنگری اروپایی جست و جوی بهترین فرد و داناترین فرد و پارساترین فرد را چارۀ کار ندید، یافتن او را کاری بیهوده یافت، چون باور نداشت که هیچ انسانی بتواند در قدرت از فساد مصون باشد، یا حتی اگر چنین فردی هم در رأس قدرت باشد، باز جامعه در راه مستقیم عدالت باشد. جنبش روشنگری، در عوض، «تفکیک قوا»ی حکومت و نظارت عموم مردم بر کار حاکمان را بهترین شیوۀ مراقبت بر کار اولیای امور دید. بدین طریق، با ظهور روشنگری اروپایی و گسترش آن، نظامهای خودکامۀ سلطنتی، به اکراه یا به اجبار، یا به سلطنتهای مشروطه/مبتنی بر قانون اساسی، یعنی قانون مستقل از رأی سلطان یا طبقۀ حاکم و قانون مصوب ملت، گراییدند یا در امواج خروشان انقلابها غرق شدند و نظامهای جمهوری جایشان را گرفتند. از قرن هجدهم به بعد، با پیشرفت آموزش عمومی و گسترش وسایط ارتباط جمعی در قرن بیستم و روی کار آمدن دموکراسیهای لیبرال، نظارت و مراقبت اجتماعی ابعاد پیچیدهتری به خود گرفت. بدین طریق، علاوه بر تفکیک قوای مشهور، «سپهری عمومی» نیز به وجود آمد که همۀ ارکان حکومت و جامعه را در زیر نظر تک تک شهروندان قرار میداد. اما آنچه اکنون میخواهم از آن بحث کنم این نیست. میخواهم از این بحث کنم که چگونه در جامعههای امروز نظارت بر نیروهای امنیتی و نظامی، حتی در دموکراسیهای لیبرال، نیز به بحثی پایانناپذیر تبدیل شده است. پرسش «چه کسی از پاسداران پاسداری میکند؟»، اکنون نه تنها به معنای اینکه چه کسی بر حاکمان نظارت میکند بلکه دقیقاً میتواند به این معنا به کار برده شود که چه کسی بر کار نیروهای امنیتی و اطلاعاتی نظارت میکند یا به تعبیر بهتر چه کسی پلیس پلیسهاست؟
پاسدار پاسداران: تاریکخانۀ نیروهای نظامی و امنیتی
انسانها از هنگامی که خود را ناگزیر به زندگی اجتماعی و تقسیم کار اجتماعی دیدند، برای تأمین امنیت درونی شهرها و حفظ اموال و داراییها و نفوس خود و نیز مرزهای سرزمین خود چارهای اندیشیدند. بیگمان انسانها نمیتوانستند مالک داراییها و نفوس خود باشند، اگر توان دفاع از آنها را نمیداشتند. آنان نه تنها میباید قادر میبودند که اموال خود را در مقابل همشهریان و هموطنان خود پاس بدارند، بلکه همچنین میباید قادر میبودند که در برابر مهاجمان بیگانه نیز چنین کاری انجام دهند. پس به ناگزیر یا هرکس میباید این توانایی را خود میداشت یا به دیگرانی میسپرد که این توانایی را داشت. دولتها از همین رو به وجود آمدند. بنابراین، نباید جای شگفتی باشد که چرا در طی تاریخ اجتماعی بشر بیشتر دولتها نظامی بودهاند و طلوع و افول دولتها و ملتها را جنگ رقم زده است. هیچ قوم یا ملتی که توانایی دفاع از خود را نداشته است به عنوان قوم و ملتی واحد نیز باقی نمانده است. با این همه، اگر وجود نظامیان برای ملتها میتواند در زمان جنگ و در بیرون از مرزها یا در داخل شهرها و در مبارزه با تبهکاران مایۀ پشتگرمی و تأمین امنیت باشد، گاهی نیز این امکان وجود دارد که خود نظامیان یک ملت به تهدیدی بزرگ برای امنیت آن کشور و مردمانش و دولتهایش تبدیل شوند. کشورهایی که نتوانستهاند از زیادهخواهی نظامیان پیشگیری کنند یا حکومتی تشکیل دهند که نظامیان در آن زیردست باشند، نه بالا دست، به فرجام خوشی نرسیدهاند. اکنون میتوانیم بپرسیم چرا پرسش «چه کسی از پاسداران پاسداری میکند؟» میتواند امروز همچنان پرسشی اساسی باشد، حتی در دموکراسیهای لیبرال.
برخی مورخان یکی از علل پیروزی انقلابهایی همچون «انقلاب اکتبر روسیه» و «انقلاب کوبا» و «انقلاب ایران در سال ۵۷» را اشتباهات و ندانمکاریهای سازمانهای اطلاعاتی و امنیتی این کشورها دانستهاند. از نظر آنان، در واقع، آنچه سبب پیروزی این انقلابها شد، آشکار شدن خشونتی بود که این سازمانها در نهان انجام میدادند. هیچ چیز به اندازۀ خشونت نمیتواند مشروعیت نظامی سیاسی را نابود کند. مردم «گرانی»، «بیکاری»، «ناامنی اجتماعی» و هر مشکل اجتماعی دیگر را میتوانند به پای «ناتوانی» دولت بگذارند و دست کم او را «ناتوان» و «بیکفایت» بشمرند، اما «خشونت»، هنگامی که دولتها آن را علیه شهروندان خود به کار میگیرند، نشانۀ «بیکفایتی» نیست — نشانۀ «جنایتکاری» عمدی جنایتکارانی است که به روی ولینعمت اصلی خود شمشیر کشیدهاند. چگونه میتوان تحمل کرد که سپاهیانی که دستمزدشان از مالیاتهای مردم یا منابع کشور تأمین میشود به جای خدمت به مردم به کشتار مردم بپردازند؟ — در نظامهای استبدادی قدیم به نظامیان میآموختند که مطیع فرمان شاه و جاننثار او باشند و در نظامهای فاشیستی جدید به نظامیان میآموزند که مطیع فرمان رهبر و جاننثار او باشند. اما، انقلابها نشان میدهند که هرکس در جامعه، به هر آنچه دست مییابد، فقط و فقط به مردم خود مدیون است. دستمزد او را شاه یا رهبر نمیدهد. دستمزد او را مردم میدهند.
اما اگر چنین است، مردماند که هزینۀ زندگی نظامیان را میپردازند، چگونه است که نظامیان سر از اطاعت ملتها برمیدارند و به طغیانگرانی علیه جان و مال و ناموس مردم تبدیل میشوند — یا با همدستی دولتها یا با ادعای جانشینی آنها؟ نهادهای امنیتی و نظامی در هرکشوری، با هر نظام سیاسی، از حاشیهای امن برخوردار است که آن را در بیرون از دسترسی و نظارت عمومی قرار میدهد. همین امر به این نیروها امکان میدهد که در پناهگاههای امن خود به هر توطئه یا جنایتی مبادرت ورزند، اگر چشمانی تیزبین مراقب کار آنان نباشد. اکنون برای کشورهایی که نظامیان بیشترین قدرت را در آنها دارند و یا با دولت یکی هستند نامی جز «دیکتاتوری» یا «فاشیسم» وجود ندارد. بنابراین، هر کشوری که بخواهد روی آزادی و مدنیت و انسانیت و آسایش به خود ببیند، یا هر نظام سیاسی که بخواهد خود را در برابر مردم خویش مواجه با انقلاب نبیند، میباید همواره نگران دخالت نظامیان در سیاست و تبهکاریهای آنان در نهان باشد.
برگرفته از سايت: فل سفه
به نام حق
سخنم را با يكي از آهنگ هاي فرهاد،خواننده آزادي شروع مي كنم:
وقت گل دادن عشق روي دار قالي
بي سبب حتي پرتاب گل سرخي را ترسيديم
————
امروزه شاهد حوادث دلخراشي در ايران عزيزمان هستيم.آسان نمي توان وصف قتل ناجوانمردانه هموطنانمان را كه شعارشان الله اكبر و خواسته اشان حق پايمال شده شان بود را به قلم آورد.
امروز از زندان ها شنيديم و شكنجه هاي سخت و غير انساني كه بر زندانيان روا مي دارند.به چه كسي مي توان زبان انتقاد گشود،در حالي كه در نطامي زندگي مي كنيم كه انتقاد خود بزرگترين گناه است؟به افرادي كه با آمار و ارقام دروغين مردم كشورشان را فريب مي دهند؟
با وجود تمامي اين حوادث تلخ مي توانم اقرار كنم كه وقايع پس از انتخابات شرايطي را پديد آورد كه مردم ايران خود را درپس زمين شطرنج بزرگ سياسي كشورشان يافتند كه تنها نقششان، قرباني شدن به دست شاه و سربازانش بود.
همه اين وقايع بود.شكنجه ها،زنداني ها، اعتراضات.ولي آنچه كه وقايع اخير بر جاي گذاشت روشن شدن ذهنيت عمومي بود و حس ناخودآگاه جمعي مردم كه به ناگه روشن شد. با اين وجود هنوز هم شاهد افرادي هستيم كه در غفلت( اگر اسمش را سادگي نگذاريم ) خود گم شده اند. نبايد فراموش كرد حكومتي كه با دروغ آغاز شود،پشتوانه اش عوام فريبي و قدرتش زور بازو و كشتن و شكنجه باشد،هرگز پايدار نخواهد بود،آن هم حكومتي كه براي پايان بخشيدن اوضاع به دادگاه هاي اعترافاتي كاملا ساختگي و مضحكي اكتفا كند . گمان كند با نشان دادن چهره هاي تكيده و شكنجه ديده امثال ابطحي ها و عطريانفر ها مي تواند آتش خشم ملتي كه سالها از حاكمانشان خورده اند را خاموش كند.
————————————————————————————————-
با تهديد از وبلاگ قبليم بيرونم كردند! اكنون مي خواهم با عزمي راسخ تر بنويسم و به قول آن جمله كليشه اي قديمي:مي نويسم تا هستم… مطالبي را كه به نظرم مهم باشد با دوستان سبز انديشم به اشتراك مي گذارم و ديگر براي مقدمه فكر كنم كافي باشد. پس به اميد فردايي روشن…………….مرگ بر ديكتاتور
پ.ن: اين هم يك ويديو جالب با عنوان "من اعتراف مي كنم" هستش كه براي دريافت نسخه بلوتوثي مي توانيد از لينك زير استفاده كنيد
دریافت نسخه بلوتوثی کلیپ «اعتراف»(کلیک راست + save target as)مستوجبی موستوجبی
امیر بهادر جز استبداد چیزی در سرش نمی گنجید، تنها بلد بود هر صبح از دربار که می آمد بهانه می گرفت و چند تائی را مجازات می کرد، به زید و عمر رحم نمی کرد و به همه سخت می گرفت و بر همه ستم می راند.
در همه امور چنین بود به طوری که در خانه هم اعتقادی جز این نداشت و ترکه های نر برایش از کوهپایه های سبلان می آوردند، در حوض می انداختند تا به قول خودش آب دیده شود بعد بچه ها، نوکرها و مطبخ نشینان و حتی صبایای خود را گهگاه با آن ترکه نوازش می کرد تا از یاد نبرند اطاعت خود. خودش هم البته اطاعت از یاد نمی برد.
این امیربهادر با این خصوصیات و آن سبلت از بناگوش گذر کرده خیلی هم حسود بود و حاضر نبود تحمل کند که مردم از دیگری تعریف کنند. وقتی شنید مردم از برادران معیر به خوبی یاد می کنند که مادری مانند عصمت الدوله، دختر عزیزکرده شاه داشتند و پدری مانند معیرالممالک، به فکر افتاد که راز محبوبیت آن ها را بیابد و همان طریق بسپارد. گفتند عصمت الدوله سالن وسیعی دارد و در آن از ظهر تا پاسی از شب نوازندگان نامدار زمان می زنند و می خوانند و در چهارگوشه سالن چهار پایه گذاشته اند و عده ای مشغول نقاشی هستند.
وقتی هم تابلوشان تمام می شد عصمت الدوله حاضر بود به قیمت خوب بخرد. این کار را برای خدمت به هنرمندان می کرد. امیربهادر هم تصمیم گرفت همین کار را بکند. داد سالنی درست کردند که نه نورگیرش مانند سالن معیر حساب شده بود و نه پنجره و نشیمن گاهش بدان خوبی. با وجود این به اصرار او چند تنی از اهل هنر راهی منزل وی شدند. نقاشان جوان گفتند چه باک اگر آن پذیرائی مدام عصمت الدوله در کار نیست، چای دم به دم نمی رسانند با روی خوش تا نقاشان لبی تر کنند، همین قدر که آدمی مانند امیربهادر دومین سالن هنری را در تهران باز کرده غنیمت است. برخی ایراد گرفتند که سالن بدون ساز و آواز نمی شود باز ندا در آمد که ولش کنید این امیر با موسیقی رابطه ای ندارد و باکی نیست.
اما یک ماهی از برپائی سالن امیربهادر گذشته بود که او به بازدید رفت به یکی گفت چرا آهوئی که کشیده ای این قدر لاغر و مردنی است، یک پس گردنی زد. به آن دیگری بد گفت که مرد حسابی به چه جرائی نقش مرا در صفحه کشیده ای و فریاد زد ترکه. هر چه نقاش بخت برگشته التماس کرد که قصد خودشیرینی داشتم و تصور کردم شما هم مانند معیر پاداشی مرحمت می داری و خلعتی می بخشی، به خرج سردار نرفت، هر چه در گوشش گفتند خب سالن همین است و نقاشان همین طور باید آزاد باشند فایده نکرد و بعد هم داد نقاشان را از دم کتکی زدند. سالن هنری را بستند. نوکران دسته جمعی دم گرفتند: موستوجبی.
بعد از دو ماه باز سردار پیام فرستاد به شاگردان دارالفنون که هر کس نقاشی می خواهد سه پایه و رنگ آماده است، سالن آفتابرو و مخلا، باز عده ای از نقاشان آمدند و کمبودها را نادیده گرفتند و باز یک ماهی گذشت دوباره سردار بهانه گرفت و داد زد ترکه. و بعد هم مثل دفعه قبل همه نقاشی ها را پاره کرد. باز نوکرها با ترکه دست به سینه صف کشیدند و خطاب به نقاشان جوان به آهنگ می خواندند موستو جبی. [یعنی مستحق مجازات هستی]
چنین بود که روزی قیزمولوک سوگلی سردار که از بستگان سلطنت بود، و سردار از او حرف شنوی داشت او را مخاطب قرار داد که سردار این چه کارست می کنی ، اصلا چه داعیه داری سالن درست کنی، این بچه های نه نه مرده چه گناه کرده اند که صدایشان می کنی با اصرار که بیائید و رونق سالن شوید، اما بعد به ترکه شان می بندی و نقاشی هایشان را هم پاره می کنی، ناله و نفرین مادرشان را مگر نمی شنوی. پاسخ این بود که سردار پزش را خوش دارد. همین که مردم بگویند سردار بهادر اهل هنرست و هنردوست، اما وقتی می دید که این ها در سالن هر چه می خواهند می گویند و بی اذن و رخصت اش هر چه را می خواهند می کشند تازه موقع ورود سردار چندان تواضعی هم نمی کنند، تحملش از دست می رفت. به قیرمولوک گفت تازه اگر من تنبیه نکنم ترکه هام خشگ می شوند، تخت شلاقم را چه کار کنم. بابا قاپچی کی شنل قرمز به تن کند.
حالا این حکایت امروز ماست، یکی به امیربهادر بگوید ما را چه به انتخابات و حزب و رقابت حزبی و سیاسی. سردار ما را چه به روزنامه و آزادی بیان. مرغی که انجیر می خورد نوکش کج است.
می توان از پزش گذشت. چون بنگرید همان هشت سال که آن اعتبار و آبرو نصیب کشور شد و همه جهان تهنیت گوی شما شدند که به به چه رشد و آرامشی، دیدید که نوکرانتان چه خون به دل بودند، به زحمت افتادند و دست به خون آن چهار آلودند. بعد ناگزیر شدند سعیدی را بفرستند که گلوله ای در مغز سعید دیگری رنجه بفرماید. مجبور شدند به جان دانشجویان بیفتند در هجده تیر. جهانگردانی را که الان فرش سرخ برایشان پهن می کنند به گلوله ببندند.و هزار زحمت دیگر.
و نگاه کنید همین روزها را که دستگاه بیرونی سردار چه آماده و حاضر به یراقند ، همه مهیای جان دادن در راه آوردن تخته شلاق، کیست که مهیای گشودن سالن آفتابرو باشد. نگاه کنید این صف بلند را با شعارهای هیستریک. چه شادمانی وجودشان را در بر گرفته. خانه که گفته بودند دو روزه می سازند که ساخته نشد، مشکلات هوائی را که می گفتند دو ماهه از بین می برند که از بین نرفت، مملکتی که گفته بودند گلستان می شود که گورستان شد. حالا فقط مانده رکورد شکنی در تعداد متهمان در یک جلسه. می توان به کتاب رکوردها معرفی شان کرد. صدنفر در یک مجلس. الحق باید به چنین برنامه ریزی افتخار کرد. اصلا نشاندن چند لات و رذل و پنجاه دانشجوی امید آینده کشور در کنار هم و هفت هشت پیرمرد اهل سیاست در کنارشان .
مگر کم کاری است. فقط می ماند حرف قیزمولوک که گفت با ناله و نفرین مادرشان چه می کنی سردار. سردار گفت امسال میروم عوضش زیارت، چهارصد نفر را شام می دهیم . ده تا گوسفند هم قربان می کنیم.
دم در سالن دادگاه دیروز در محاکمه فله ای می شنیدم عده ای انگار با دیدن متهمان در غل و زنجیر فریاد می زدند صدایشان بلند بود. در نظرم آمد ابطحی هم با آن شوخ طبعی که دارد خودش دم گرفته به خودش می گوید: موستوجبی... موستوجبی...